معنی به دردخور
لغت نامه دهخدا
دردخور. [دُ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) درد خورنده. خورنده ٔ درد. دردآشام. دردی نوش. دردخوار. دردی خوار:
بود چون نگین این دل دردخور
که پیمانه اش باشد از خویش پر.
وحید (در تعریف حکاک) (از آنندراج).
دردی نوش
دردی نوش. [دُ] (نف مرکب) دردی نوشنده. دردنوش.دردآشام. دردخور. دردی کش. در بیت ذیل از مولوی معنوی منقول در آنندراج دردی نوشت آمده است:
گاهی اسیر صومعه گاهی اسیر بتکده
گه رند دردی نوشتم گه شیخ و گاهی صوفیم.
که توان گفت دردی نوشت تلفظی است از دردی نوش، و یا صورتی از «دردی نوش توام » و نیز می توان آنرا تصحیفی از دردی نوشیم دانست به معنی «دردی نوشی هستم ».
فارسی به انگلیسی
Practicably, Usefully
معادل ابجد
1021